پیش ‌پُستار:
ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه عصر دوشنبه است و من به طور کاملاً اتفاقی و به لطف کلیه‌هایی که دارند منفجر می‌شوند (البته گلاب به روی‌تان!) از خواب بیدار می‌شوم! تلفن همراه‌ام روی ویبره بوده و آقای مدیرکل بالغ از شونصد بار با بنده تماس گرفته‌اند.
چراکه قرار بوده من ساعت ۵ و ربع جلوی درِ منزل ایشان باشم که تا ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه تازه در خوابِ ناز بوده‌ام! آخر، پس از برنامه صبح آقای امیرخانی ساعت ۴ عصر، به منزل رسیده‌ام و قرار بوده پس از تجدیدقوا مجدداً راه بیفتم تا به موقع به جلسه نقد "قیدار" برسیم.
به شیوه "بشمار سه"های دوران خدمت، دستشویی رفته و اتوکشیده از منزل به در می‌شوم که می‌بینم ساعت ۵ و نیم است. تماسی با آقای پارسائیان می‌گیرم که بگویم در راه منزل ایشان‌ام. دیالوگ ما کوتاه است؛ چراکه تنها لحظاتی پس از برقراری تماس، جمله‌ای آتشین از جناب مدیر، اجازه ارائه پاسخی در خور را به بنده نمی‌دهد!!
از قصه‌های میانه راه که بگذریم، ساعت ۵ و ۵۵ دقیقه آقایان امیرخانی و پارسائیان را مقابل درِ "پاتوق کتاب آسمان" پیاده کرده‌ام و خودم نیز پس از پارک خودرو در جایی میان زمین و آسمان، وارد جلسه شده‌ام.
[بروید ادامه مطلب]