وقتی کارشناس مطالعه شدم

قریب به دو سه هفته پیش بود که به اتفاق آقای پارسائیان و آقای رفیعی برای افتتاح ایستگاه مطالعه بیمارستان شهید صدوقی عازم این بیمارستان شدیم. اگر اشتباه نکنم ۱۱ اردیبهشت بود، روز میلاد حضرت زهرا(س). دو نفر خبرنگار از باشگاه خبرنگاران جوان هم برای پوشش این برنامه به محل افتتاح آمده بودند. ایستگاه‌های مطالعه بیمارستان و درمانگاه، افتتاح شد و خبرنگار باشگاه هم مصاحبه‌ای از آقای پارسائیان و مدیر بیمارستان شهید صدوقی گرفت. گزارش این افتتاح هم روز بعد از بخش‌های خبری شبکه تابان پخش شد.
بعد از این برنامه، قرار شد خبرنگار باشگاه خبرنگارن با دست‌مایه قرار دادن این افتتاح، گزارشی از ایستگاه‌های مطالعه برای آشنایی بیشتر مردم با این سازه‌ها تهیه کند. گزارشی که تهیه و پخش آن سه هفته طول کشید! توی این مدت هربار که پیگیری کردم ببینم گزارش به کجا رسیده، جواب درست و درمانی نشنیدم و یکی دو بارهم که پُر بودن "باکس خبری" شبکه تابان را بهانه کردند.
القصه، روز افتتاح برای اینکه گزارش تکمیل شود، قرار شد یکی از کارشناسان اداره یا خود آقای پارسائیان توضیحی در مورد ایستگاه‌های مطالعه بدهند. مدیرکل محترم، در حاشیه مصاحبه‌شان اطلاعات مختصری ارائه کردند و  فقط ماند اینکه یکی از کارشناسان توصیحی در مورد کلیات این سازه‌ها بدهد. آقای رستم‌زاده، کارشناس جدید ایستگاه های مطالعه از زیر این کار شانه خالی کرد؛ شاید به این بهانه که هوز تازه کار است و اطلاعات دقیقی از ایستگاه‌ها ندارد.
مانده بودم خودم و این شد که برای دقایقی شدم "کارشناس ایستگاه‌های مطالعه"!
البته بعد از مصاحبه به خبرنگاران محترم باشگاه خبرنگاران تأکید کردم که سمتِ بنده "کارشناس روابط عمومی" است و ایشان هم فرمودند: خودشان گزارش را راست و ریس می‌کنند! و البته بسیار هم این کار را ماهرانه و درست انجام داده بودند ایشان! دیشب که پس از سه هفته گزارش ایستگاه‌های مطالعه پخش شد، بنده شده بودم "کارشناس مطالعه" !!
تا اینجای کار هم مشکلی پیش نیامده بود. نهایتش این بود که امروز صبح چند تن از همکاران که گزارش را دیده بودند، کنایه‌هایی به "کارشناس مطالعه" شدن ما زدند! اما ظهر امروز که به منزل رسیدم، همسر محترم فرمودند که پدرشان (منظورم پدر زن عزیزِ صاحب همان رنوی ۵ کذایی است) به این موضوع گیر داده‌اند که: "مگر فلانی نگفته بود که توی اداره کتابخانه‌ها، مسئول روابط عمومی است و فلان و بهمان است؟! این کارشناس مطالعه دیگر چه صیغه‌ایست؟!! هر آدم عاقلی می‌داند کتاب را باید برداشت و خواند، این کار که دیگر کارشناسی نمی‌خواهد!"

یک سوژه‌ی ۲۰ و ۳۰ ایی!
هنگام افتتاح ایستگاه مطالعه درمانگاه جنب بیمارستان شهید صدوقی، یک اتفاق ۲۰ و ۳۰ ایی! رخ داد. بعد از افتتاح ایستگاه، نظر آقای پارسائیان به پسرکی بندری جلب شد که به همراه مادرش توی درمانگاه حاضر بود. پسرک ظاهراً از درمانگاه و هیبت ترسناک آن وحشت کرده و مدام از مادرش می‌خواست آنجا را ترک کنند. آقای پارسائیان هم برای اینکه پسرک را ساکت کند، یکی از کتاب‌های ایستگاه مطالعه را به وی هدیه کرد. آن پسرک بندری هم نامردی نکرد و با همان اعصاب خرابی که داشت، کتاب را پرت کرد یک گوشه‌ای و زد زیر گریه! قصه‌ای شده بود علاقه این کودک به کتاب و مطالعه و جالب آنکه همه این اتفاقات را دوربین صدا و سیما ضبط کرده بود! پس از افتتاح، کلّی به خبرنگار التماس کردم که یک وقت هوس آرتیست‌بازی به سرش نزند و از این سوژه، یک گزارش خفن برای ۲۰ و ۳۰ تهیه و ارسال نکند!

به یاد آن پیرمرد آسمانی ...

امروز که گذشت، چهارمین سالی بود که خورشید وجود "حضرت آیت‌الله العظمی بهجت(ره)" غروب کرد؛ هرچند نور معرفت و معنویت این ستارگان پرفروغ هرگز خاموش نمی‌شود. ۲۷ اردیبهشت ۸۸ خداوند یکی از بندگان خوب‌اش را به سوی خود فراخواند و روح پاک بهجت العارفین، به جانب معبودش پر کشید. هیچ وقت روز رحلت آقای بهجت را فراموش نمی‌کنم. انگار یتیم شده بودم با رفتن ایشان، که با رفتن هریک از پدران معنوی‌مان، گرد یتیمی بر رخسارمان می‌نشیند؛ ولی چون کودکی اسیر ملعبه دنیا، این غم و محنت بزرگ را درک نمی‌کنیم.

حضرت آیت‌الله العظمی بهجت

یادم می‌آید حدود ۱۵ سال پیش، خدا توفیق درک نماز جماعت صبح آیت‌الله العظمی بهجت را در یکی از روزهای جمعه نصیبم کرد. در مسجدی قدیمی با ظاهری ساده اما سراسر لطافت و معنویت؛ مسجد فاطمیه قم. آنجا که به یمن قدم‌های حضرت آقای بهجت، لطف و صفای دیگری یافته بود. مسجدی که به جز دو سه سال آخر عمر شریف حضرت ایشان، سه وعده میهمان این بزرگمرد بود. در حین نماز، صدای لرزان آقای بهجت که با خشوعی خاص با خدای خود زمزمه‌ی عشق می‌کرد، دلت را می‌لرزاند. 
آن صدای دلنشین و آن شور ملکوتی را هرگز فراموش نمی‌کنم. یادش بخیر ...
اگر خاطرتان باشد، در روزهای آغازین راه‌اندازی وبلاگ "سفره صبحانه" در پُستِ "10 نکته عملی از دردانه دوران" نکته‌های نابی از بیانات گهربار حضرت آیت‌الله العظمی بهجت، خدمت دوستان تقدیم کردم. امروز در سالگرد پرواز روح بلند این مرد ملکوتی، شایسته دیدم یکی از زیباترین قطعات دل‌انگیز از نصایح حضرت ایشان را برای تذکر و بهره خود و همسفره‌ای‌های عزیزم پیشکش کنم:
"گفتم که الف، گفت دگر؟ گفتم هیچ. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم، کسی که بداند هرکه خدا را یاد کند، خدا همنشین اوست، احتیاج به هیچ وعظی ندارد. می‌داند چه باید بکند و چه باید نکند. می‌داند که آنچه را می‌داند باید انجام دهد و در آنچه نمی‌داند باید احتیاط کند."

چرا چند روزی است نمی‌نویسم؟

سلام همسفره‌ای‌های عزیز
یکی از دوستان دیروز از بنده پرسید چرا چند روز است که مطلبی نمی‌نویسم. در جوابش گفتم: "آخه بدجور مطلبم نمی‌یاد! نوشتن دل و دماغ می‌خواهد، انگیزه می‌خواهد و اولین عاملی که به تو انگیزه می‌دهد، مخاطب توست که البته در حال حاضر این چند علت مهیا نیست!" 
به نظرم مدتی است وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی ما دچار آفت شده است؛ و البته بیشتر وبلاگ‌خوانی‌مان کرم زده شده! و این کرم‌زدگی، ناشی از عدم درک درست از نظر دیگران و جانبداری‌های غلط است.
حقیقت اینست که عده‌ای از ما ظرفیت و تحمل حرف‌های جدی، مزاح و یا انتقاد را نداریم و زود برآشفته می‌شویم و این موضوع، آن چیزی است که چند روزی بنده را از نوشتن بازداشته است.
البته دوستان عزیز اشتباه نکنند. این نکته را در مورد مطالب وبلاگ "سفره صبحانه" و یا نظرات خوانندگان عزیزم در این سفره بیان نکردم. غرضم، نوع ادبیاتی است که برخی دوستان و احیاناً همکاران در نظرات خود به آخرین پُست وبلاگ "روزنوشت" به کار بردند.
امشب و قبل از اینکه این مطلب را بنویسم، آخرین پست وبلاگ مدیرکل محترم را دوباره و سه باره خواندم. هرچند ماهیت کار سازمان سابق ملی جوانان و اداره کل کتابخانه‌ها را کاملاً متفاوت می‌دانم و مقایسه آن دو را نادرست، اما انتقاد جناب پارسائیان به شیوه و منش مجموعه خودمان را درست می‌دانم. بدون تعارف باید عرض کنم: کم کاریم. اول هم خودم را مورد خطاب قرار می‌دهم و معتقدم بسیار بیشتر از این چیزی که اکنون دارم از خودم نشان می‌دهم، باید فعال و پیگیر باشم. که اگر نبود این کم کاری، گاهی برخی همکاران محترم کتابخانه‌ها یا شهرستان‌ها نکاتی را گوشزد نمی‌کردند که دقیقاً در حوزه عمل بنده و از جمله مواردی است که نسبت به آنها بی‌توجهی شده است.
و سایر دوستان هم بعضاً همینگونه‌اند، البته با درجه کمتر و بیشتر.  و اینکه به قول جناب پارسائیان شاهد موجی در این مجموعه صد در صد فرهنگی نیستیم، حاصل همین کم‌توجی‌ها و کم کاری‌هاست.
راستش را بخواهید بنده نکته چندان غلط و نادرستی در مطلب مدیرکل محترم ندیدم. و همین موضوع  تعجبم را برانگیخت که چرا یک عده اینگونه برخی انتقادات درست ایشان را برنتافتند؟! و عجیب‌تر آنکه در کامنت‌های گذاشته شده به این مطلب، کمتر پاسخ مستدل، توجیه منطقی و ارائه راهکار و بیشتر حرف‌های حاشیه‌ای و بعضاً با ادبیات نادرست و مبتذل و البته وجود رگه هایی از حس حسادت و مسئولیت‌ناپذیری را مشاهده کردم.
آیا نمی‌شد مثل برخی دوستان که بسیار خوب و منطقی به ارائه نظر پرداختند و به همین دلیل مجبور نشدند چهره خود را پشت الفاظ و القاب جعلی و عجیب و غریب پنهان کنند، خیلی‌ از ماها نیز همین گونه عمل کنیم؟ آیا نمی‌شد قبل از اظهارنظرهای شتاب‌زده و بعضاً بی‌ادبانه، نگاهی هم به نحوه عملکرد خود بیندازیم؟
دوستان عزیزم! گاهی لازم است سوزنی به خود بزنیم تا جوالدوزمان به دیگران اثر کند!
پُست سفره صبحانه، فردا جمعه، تصویری است ...

او یار مهربان است - 2 (گزارش سفر به نمایشگاه امسال کتاب تهران)

همانطور که گفتم حوالی ساعت ۱۲ ظهر بود که به سالن نهاد در قسمت ناشران کودک سر زدیم. سالنی با محوریت فعالیت‌های کودک در قسمت وسط و معرفی چندین بخش و واحد نهاد در غرفه‌های اطراف. حتی "کتابخانه صبایی‌ها" هم در کنار بقیه بخش‌های نهادی غرفه داشتند. خانم مجری برنامه صبح بخیر ایران که در همه چهار کاروان‌ کتابخانه صبا، مجری بود نیز حضور داشت. از غرفه‌ی صبا گذشتیم و از برخی همکاران اوضاع و احوال ناهار ظهر را جویا شدیم. انگشت اشاره همه‌شان به سمت غرفه تدارکات بود. غرفه‌ای با آب معدنی‌های گرم و چای‌های نیمه گرم!

ناهار با چاشنی تشنگی:
حوالی ساعت 12 و نیم بود که ناهار آمد. به تعداد همکاران غذا تهیه شد. چشمتان روز بد نبیند؛ توی روزی که یک عده همکار از صبح تا عصر باید کلاً پیاده‌روی می‌کردند و توی هوای گرم تهران، خستگی و تشنگی امانشان را می‌برید، ناهار آن روز هم برنج و ماهی بود! و البته با ماست! جای درست و درمانی هم که برای پذیرایی در نظر گرفته نشده بود. ولی انصافاً همکاران عزیزی هم که همراه‌مان بودند، حوصله به خرج دادند تا تهِ غذا را خوردند و دم بر نیاوردند!

حکایت غرفه‌گردی عصر:
بگذریم. با صرف ناهار، قرار شد جمع همکاران یزدی برای ساعت 4 و نیم، در محلّ قرار حاضر شویم و نمایشگاه را ترک کنیم. توی این فرصت دو سه ساعته، با آقای رفیعی به سمت سالن‌های بخش کودک رفتیم. توی بخش کودک هم دنبال انتشاراتی‌های مشخصی بودم. خدا را شکر آقا پسرکم از همان خردسالی با کتاب و قصه سر و کار داشته و من نیز همیشه در کنار خرید کتاب‌های بزرگسالانه، کتاب‌های کودکانه را هم فراموش نکرده‌ام. 
اول، غرفه‌ی "انتشارات قدیانی" را پیدا کردم. غرفه، مثل پارسال و سال‌های قبل یک مجموعه بزرگ و شبه‌سالن بود. با دکور زیبا و کلبه‌گونه. با درب‌های مجزای ورود و خروج و تعداد زیادی از کتاب‌یارانی که با لباس‌های متحدالشکل، در قسمت‌های مختلف غرفه راهنمایی‌ات می‌کردند. "قدیانی" با دست پُر آمده بود. هرچند خیلی کار جدیدی میان کتاب‌هایش نمی‌دیدی. بیشتر، کتاب‌ها را تجدید چاپ کرده بود، با ظاهری جدید. 40 دقیقه‌ای توی این غرفه چرخیدم، اما آنچه می‌خواستم، نیافتم. کتابهایش هم که گران بودند، برخی خیلی گران.
از غرفه انتشارات قدیانی دست خالی بیرون آمدم. آنقدر توی افکار خودم فرو رفته بودم که به جای درب‌های خروج، از درب ورود، خارج شدم. جالب اینکه از آن همه کتاب‌یار و دربان! حتی یک نفر هم جلویم را نگرفت، با وجود تعدادی نایلون کتاب که در دستم بود؛ مثل اینکه آنها هم غرق در افکار خود بودند!‍
درست در همسایگی قدیانی، غرفه "نشر جمال" قرار داشت. یکی دیگر از همان جاهایی که از قبل نشان‌اش کرده بودم. اغلب آثار این انتشاراتی برای کودکان و نوجوانان است. کیفیت و محتوای کتاب‌هایش نیز بسیار خوب و مطلوب است. جالب آنکه محور بیشتر کتاب‌ها، حتی آنهایی که جنبه آموزشی و کودکانه دارند، براساس آموزه‌های دینی و اسلامی است. نقاشی‌ها و اشعاری که در کتاب‌ها به کار رفته انصافاً خوب و شاد است.
اسفندماه که نمایشگاه کتاب استان یزد برگزار شد، بخشی از آثار سودمند این انتشاراتی را خریده بودم. یک تعدادی را هم که آنجا نیافته بودم، اینجا پیدا کردم. سه‌گانه "قرآن، کودک و سرگرمی"‌ را خریدم. کتاب جالب و جذابی است. چند کتاب دیگر هم توجهم را جلب کرد و خریداری کردم.
توی مسیر برگشت، با آقای رفیعی یکبار دیگر رفتیم توی غرفه - سالنِ نهاد! با یکسری از کارشناسان نهادی خوش و بشی کردیم و پس از خداحافظی و تک زدن(!) یک مقدار از اقلام تبلیغاتی و فرهنگی نهاد (نظیر بادکنک‌های رنگی، صفحه‌گیر کتاب، تبلیغات جور واجور شبکه Booki و یکسری چیزهای دیگر)‌ محل را ترک کردیم.
ساعت 4 و ربع بعدازظهر بود و آٰفتاب، سفت و سخت می‌تابید. حالا دیگر باجه‌های فروش بستنی و نوشابه و آب معدنی، مثل برخی غرفه‌های کتابفروشان، شلوغ و پرازدحام بودند، حتی شلوغ‌تر! قید آب معدنی و نوشابه را زدیم و یک راست رفتیم سرِ قرار. همه همکاران که جمع شدند، ساعت 5 و ربع شده بود.

لحظه وداع:
با نمایشگاه کتاب، با همه عظمت و احترامش، خداحافظی کردم؛ شاید تا سالی دیگر. لحظه وداع و در طول مسیر برگشت، به این فکر می‌کردم که ای کاش می‌شد همیشه نمایشگاه کتاب بود و این "یارِ مهربانِ دوست‌داشتنی"، محصور در یک دهه و یک فضای بسته نمی‌شد. آرزویی که یک مقدار تخیلی و رؤیایی می‌نمود ...
حوالی ساعت 6 و نیم توی ایستگاه راه‌آهن بودیم. با جمعی از بچه‌ها رفتیم از یکی از غذاپزی‌های اطراف، شامِ شب همکاران را تهیه کردیم. این رفت و برگشت، یک ساعتی طول کشید. توی قطار که نشستیم، ساعت نزدیکِ 8 شب و موعد حرکت‌مان بود. قطار، رأس ساعت حرکت کرد.

شرح آخر سفر:
قسمت آخرِ سفرمان هم بی‌قصه نبود. توی فرصتی که داشتیم همکاران را برای سوار شدن هدایت می‌کردیم، یکسری از دوستان که اول اسمشان "آقای سعید قریشی" و "آقای قاسم برزگر" بود! چنان واگن 5 را به هم ریختند و همکاران را جابجا کردند که ما و مسئول واگن و رئیس قطار، کلّهم جی. پی. امی شدیم!! هرجور می‌خواستیم صندلی‌ها را راست و ریس کنیم، نشد که نشد! لااقل کم، دو نفری بی‌صندلی ماندند، جوری که انگار از اول هم بلیط و صندلی نداشتند!! القصه، نمی‌دانم چه شد که در نهایت صندلی‌ای پیدا شد که روی آن بنشینم. هرچند این نشستن، نیم ساعتی بیشتر طول نکشید. آخه توی ایستگاه "محمدیه قم" پیاده شدم و این شد که اولین بازگشتم به یزد، نیمه تمام ماند!

او یار مهربان است - 1 (گزارش سفر به نمایشگاه امسال کتاب تهران)

امروز پس از دو  روز و اندی به وبلاگم سر زدم. بعد از سفر سه روزه به تهران و قم. این سفر با محوریت حضور در نمایشگاه کتاب تهران صورت گرفت، البته با جمعی ۴۵ نفری از همکاران عزیز کتابدار. به نظرم، سفر خوبی بود؛ هرچند جناب " ۵ شنبه" را اقناع نکرد و ایشان از بی‌بُنی و جیب خالی گله داشتند!
سفر امسال به نمایشگاه کتاب هم مثل یکی دو سال قبل برایم شیرین و دوست‌داشتنی بود، چراکه حس می‌کنم چرخ زدن در فضای نمایشگاهی که همه طرف‌ات را کتاب و کتابخوان و کتاب‌دوست گرفته، لطف خاصی دارد. برایم هم فرق نمی‌کرد که جیبم خالی است یا پر؛ نهاد کتابخانه‌ها بُن کتاب می دهد یا خیر. (هرچند بنده خدا نهاد ۱۰۰ هزار تومنی به این امر اختصاص داد و برخی یا متوجه نشدند و یا نخواستند که متوجه شوند این مبلغ همان بُن کتاب هرساله است، منتها با افزایش ۱۰۰ درصدی نسبت به پارسال و بیش از ۳۰۰ درصدی نسبت به دو سال پیش!)
القصه، حقوق دیر آمده فروردین را که دریافت کردم، از قبل برای خرید کتاب از نمایشگاه مبلغی را کنار گذاشته بودم. همان و البته یک مقدار بیشتر را امسال به نمایشگاه بردم. تقریباً وقتم را امسال با چرخ زدن بیهوده در همه سالن‌ها و غرفه‌ها هدر ندادم. دنبال یکسری کتب‌های مشخص و البته انتشاراتی‌های شناخته شده بودم که سال‌هاست آثار آنها را دنبال می‌کنم و کتاب‌هایشان را عمدتاً مفید یافته‌ام.
قسمت بازدید صبح را به "شبستان" اختصاص دادم. اول رفتم سراغ غرفه "نهاد"؛ به جبر عادت. ظاهراً این غرفه‌ی شبستانی، همه‌اش امسال شده بود بخش ویژه و یا به قولی "وی. آی. پی"! نگاهی گذرا به غرفه انداختم و پس از گپ و گفتی با برخی آشنایان در نهاد،‌ به راهم ادامه دادم. غرفه "انتشارات انقلاب اسلامی" مثل همه سال‌های قبل نمایشگاه، یکی از ایستگاه‌های ثابتم بود. می‌توانم بگویم چیز خیلی جدیدی نیافتم. اما همیشه چرخیدن در این فضا که بوی "حضرت آقا" را می‌دهد، برایم دلنشین و آرام‌بخش بوده است؛ حتی اگر زمینه دکور زیبایش مشکی باشد!
انتشارات "سوره مهر" را هرسال می‌روم. امسال هم رفتم. همه چیز این غرفه جذاب است. چیدمان کتابهایش، رنگ غرفه، دکورش، سبک جالب سفارش‌دهی و تحویل کتابش و خیلی چیزهای دیگر ...
سوره مهری‌ها، به قول وبلاگ‌نویس‌ها، با چندین کتاب جدید به روز بودند! از میان همه این بروزها، چندتایی نظرم را جلب کرد. البته قدری گران بودند، طوری که مجبور شدم بخش‌هایی از آنها را همانجا زنده و آنلاین بخوانم! ان شاء الله حلال بوده!
"ضد" فاضل نظری و "خاطرات محسن رفیق‌دوست" از دوران دفاع مقدس برایم جالب بودند. "ضد" را خریدم و خاطرات رفیق‌دوست را چون خیلی گران بود نخریده، چند صفحه‌ای از آن را خواندم. کتاب جالبی بود و امیدوارم دوباره ببینمش و بخوانمش.
"اسماعیل" اثرِ مرحوم "امیرحسین فردی" را هم خریدم. در راه برگشت دوم! (تعجب نکنید! من در این سفر،دو بار به یزد برگشتم! یک بار ناقص و یک بار کامل!) ۴۰ صفحه‌ای از این کتاب را خواندم و بقیه را گذاشتم برای فرصتی مناسب‌تر، آخر صندلی‌های خشک و رسمی قطارهای اتوبوسی دوطبقه مسیر یزد - تهران امانم را بریده بود.
از غرفه سوره‌ی مهر، یک راست به سراغ انتشارات "مؤسسه کیهان" رفتم.
"رازهای دهه شصت" و "راز قطعنامه" خریدهای من از این غرفه بودند. هردو از سری کتاب‌های نیمه پنهانِ مؤسسه کیهان! پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز هم این دو کتاب را حتماً مطالعه کنند. به نظرم این دو کتاب پاسخ خیلی از پرسشهای نسلی را که در روزهای دهه شصت انقلاب و دوران دفاع مقدس حضور نداشتند و یا درک مبهمی از آن روزها دارند، می‌دهد.
کتاب‌های انتشارات "شمس‌الشموس" را هم خیلی می‌پسندم. امسال هم به سراغ غرفه‌شان رفتم. آدمی توی این غرفه یک مقدار از زمین فاصله می‌گیرد، وقتی بین سرگذشت بزرگان عرفان چرخی می‌زند. اینجا هم یکی دو کتاب تهیه کردم؛ از همانهایی که گفتم؛ از سرگذشت و نکته‌های پندآموز آن دردانه‌های دوران.
شیفت صبح بازدیدم را به ترتیبی که گفتم خاتمه دادم. حالا وقت ناهار و نماز بود. منتها اول باید به غرفه که چه عرض کنم، سالن نهاد در بخش کتاب‌های کودک و نوجوان می‌رفتم، برای هماهنگی ناهار همکاران. آقا محسن رفیعی (دومین محسنِ سفرِ امسال!) که خیلی برای این سفر زحمت کشید، در کنارم بود و باهم قضیه ناهار را راست و ریس کردیم ...

ادامه دارد ...

همسفره‌ای مُرد!!

دوستان لطفاً سکته نکنند، بد هم به دلشان راه ندهند! تا این ساعت که دارم این مطلب را آماده می‌کنم هنوز نمرده‌ام، یعنی به نظر نمی‌رسد مرده باشم! حالا زمانی که شما عزیزان مطلب را صبح زود می‌خوانید، ما مرده باشیم یا نه، خدا می‌داند.
برویم سر اصل مطلب. چند روزی است جمعی از دوستان بدجور به بنده و سفره صبحانه بی‌نوا پیله کرده‌اند که ما بمیریم و دل آنها خنک شود! حالا با درگذشت اسفناک صاحب "سفره صبحانه" چه چیزی عاید این دوستان می‌شود، خدا می‌داند. مثلاً همین دیروز آقا سید رستگاری که ید طولایی در ایذای همسفره‌ای دارند و سوابق "سفره‌آزاری" ایشان بر کسی پوشیده نیست! در کامنتی که به پست پیشین اینجانب ارسال فرمودند، بنده را کشته، تشییع کرده، خاک نموده و آخر هفته نیز در مسجد ته کوچه اداره کل، برای‌مان مجلس ختم گذاشتند!
یا دوست همسفره‌ایِ صاحب سفره مجهول المکان "ناهار" با اشعاری که چند روز پیش تلاوت فرمودند در وصف رحلت حقیر، عملاً بنده را در آرامگاه ابدی، آرماندند!
بگذریم. دیشب که به اتفاق مدیر محترم وبلاگ "کتاب یزد" پس از شرکت در مراسم ختمی در حال بازگشت به منزل بودیم، صحبت از رفتن بنده به تهران شد. ایشان دعا فرمودند چرخ‌های قطار از ریل به در شده و همسفره‌ای گور به گور شود! تا ایشان و سایر علاقه‌مندان با درگذشت حقیر، سریع بروند و مقدمات مراسم ته کوچه را فراهم کنند! (شتر در خواب بیند پنبه دانه!!)
ناگهان به فکرم خطور کرد برای لحظاتی در دنیای مجازی خودم را به مردن بزنم و بررسی کنم ببینم دور از جان، پس از مرگ صاحب "سفره صبحانه" چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. پس با ادامه پست همراه شوید تا ببینیم خدای نکرده اگر بعد از ۱۵۰۰ سال! همسفره‌ای ریق رحمت را سربکشد چی می‌شود:

۱. خدا را شکر هیچکدام از دوستان ۱۵۰۰ سال دیگر نیستند که خوشحالی کنند!!
۲. مدیر محترم وبلاگ "کتاب یزد" آنقدر از فرط خوشحالی پشتک می‌زنند وسط اداره کل، که مهره‌های گردن و ستون فقرات‌شان خاک‌شیر می‌شود!
۳. دیگر کسی نیست توی سجده‌های نماز جماعت اداره کل، آقای مجاور را از خواب بیدار کند!
۴. مدیر محترم وبلاگ "کتابخانه شهید کلانتری" دور از چشم همسفره‌ای، فونت تابلوی کتابخانه‌شان را هم "هیبریدی" می‌کنند!
۵. آقای مدیرکل را بگو، می‌مانند نشده‌هایشان را از این به بعد به کی بچسبانند! بنده احسان عابدی را پیشنهاد می‌کنم!!
۶. از این پس به آقای علوی‌زاده و گنجشک‌های بینوا هم قدری از توت‌های درخت توی حیاط اداره کل می‌رسد، دیگر مجبور نیستند از ترس همسفره‌ای صبح‌های زود، پیش پیش، توتِ نارس بخورند!!
۷. آقای مدیرکل هفت روز عزای عمومی اعلام می‌کنند!! (البته به گمانم اگر بیشتر اعلام نکنند!)
۸. شیر شرزه مقابل دربِ اتاق مدیرکل، دیگر می‌ماند شیشه عطرهای "کاپیتان بلک"ش را به کی بیندازد!
۹. در مراسم ختم بنده، توی مسجد ته کوچه اداره کل، مقادیر متنابهی سئوالات مسابقه کتابخوانی مکتوب از کتاب "خاطرات خدمت" نوشته مرحوم اینجانب توزیع می‌شود!!
۱۰. پس از رحلت بنده، پدر خانم محترم رنوی ۵ کذایی را به درون درّه‌ای، پرتگاهی، چیزی هدایت می‌کنند برای همیشه، تا خون کسی گردنشان نیفتد احیاناً‌!!
۱۱. ما که مردیم، خدا رحمتمان کند! ولی "راضی نیستم کسی پشت میز کامپیوترم  بشیند توی اداره کل! یا با تلفن من تماسی بگیرد! " (این جمله را احسان عابدی عزیز وقتی چند روز پیش داشت می‌رفت مأموریت ۱۰ روزه تهران، به خدابیامرز بنده گفت!) البته این بند را تنها "کنایه فهم" ها می‌فهمند!
۱۲. یک مدعی از جمع مدعیان ریموت درب کرکره‌ای اداره کل کم می‌شود!

و اما چند وصیت:
۱. حلالتان نمی‌کنم اگر "یاس منگولا"‌ در مراسم تدفین و ختم بنده شرکت کند!!
۲. به آقای کارپرداز اداره شهرستان یزد بگویید یک وقت اولویتش عوض نشود بنر تسلیت ما را دیر به مراسم ختم برساند!!
۳. مراقب باشید مدیر محترم وبلاگ "کتابخانه شهید کلانتری" سنگ مزار بنده را سفارش ندهند! خدای نکرده فونت سنگ قبر را می‌دهند "هیبریدی" حک می‌کنند! آن وقت است که بنده تا خودِ قیامت روی ویبره‌ام!!
۴. راستی، تا یادم نرفته همت کنند دوستان، پس از مرگ ما، جلد بیستم کتاب "خاطرات خدمت" ما را به زیور طبع بیارایند!! این جلد را بنده در شرح حوادث هفته پایانی دوران خدمت سربازی نوشته‌ام! در ۱۴۰۰ صفحه!!
۵. حسین آقای معمار کتابخانه‌ها یک وقت توی مراسم ختم نروند پشت میکروفون در رثای بنده شعر بخوانند! به قدر کافی در قید حیات که بودیم، از ایشان به ما رسیده است!!
۶. شماره دوم "قفسه‌باز" را که دیشب تمام شد و به ایمیل سردبیر (آقا احسان عابدی) فرستادم، تکثیر کنید و در مراسم‌های بنده توزیع کنید روحم شاد شود!
۷. سه دانگ از سفره صبحانه را بخشیدم به جناب رستگاری! سه دنگ دیگر را هم بین سایر وبلاگ‌نویسان همکار تقسیم کنید!!

دستم جایی بنده!

سلام خدمت عزیزان همسفره‌ای!
شرمنده که دو روزی می‌آیید سرکشی می‌کنید، خیط می‌شوید و می‌روید! (املای "خیط" را درست نوشتم؟!) راستش را بخواهید دو سه روزی دستم جایی بند شده، نه خودم صبحانه‌ی درست و درمانی خوردم و نه پذیرایی خوبی از همسفره‌ای‌ها کرد‌ه‌ام. البته آقای رستگاری با آن "کتاب یزد" نو نوار شده‌اش هم در کم‌کاری بنده بی‌تأثیر نبوده‌اند! اگر زنده ماندم ان شاء الله امروز عصر یک مطلب جدید می‌گذارم سر "سفره صبحانه" به جای عصرانه میل بفرمایید. پیشاپیش نوش جان، الکی!

اگر وبلاگ داریم ...

اواخر اسفند پارسال بود که در نشست کتابداران استان یزد، مدیرکل محترم کتابخانه‌های عمومی از همکاران خود خواست برای  ایجاد وبلاگ و حضور در فضای مجازی دست به کار شوند و در واقع کلید یک نهضت سایبری را در میان جماعت کتابداران و کارکنان اداره کل کتابخانه‌های یزد زد. البته بنده در آن همایش حضور نداشتم و اگر اشتباه نکنم نایب‌الزیاره دوستان در مشهد مقدس بودم.
جلودار این حرکت وبلاگی هم خود آقای پارسائیان بود که وبلاگ شخصی خود با عنوان "روزنوشت" را فعال کرد و دامنه آن را به فضای عمومی کتابخانه‌ها و فضای کاری کشاند. حرکتی که به نظرم جسارت خاص خود را می‌خواست؛ چراکه خیلی از مدیران به مجموعه‌های تحت پوشش خود اینگونه توجه و اعتماد ندارند.
در پی این فراخوان، جمع زیادی از همکاران ستادی و کتابدار در قالب وبلاگ شخصی و وبلاگ کتابخانه‌ها وارد گودِ اطلاع‌رسانی در فضای مجازی شدند. اتفاقی که به نظرم برای کتابخانه‌ها (علیرغم برخی آسیب‌ها) خوش‌یمن بوده است.
اما حال که هریک از ما وبلاگ داریم و کار وبلاگی می‌کنیم، مثل خیلی از کارها و فعالیت‌های دیگر باید به لوازم این امر واقف باشیم و به یکسری نکات توجه کنیم. در ادامه سعی خواهم کرد به صورت اجمالی و روان یکسری نکات را که درباره وبلاگ‌نویسی به ذهنم می‌رسد برای دوستانم بیان کنم. (هرچند مطلبم را به شدت می‌نیمال و سربسته نوشته‌ام تا احیاناً با جایی یا کسی برنخورد.) ...  [بقیه مطلب اینجاست]

ادامه نوشته

معلم، قلم و مهربانی

خانم بحرالعلومی، خانم ایمانی، خانم مصلایی، آقای زارع، آقای رسولی؛ اینها "معلم‌"های دوران دبستانم بودند. یادشان بخیر. دعا می‌کنم همه‌شان زنده و سالم باشند. خانم بحرالعلومی را دعا می‌کنم که "قلم" به دستم داد تا بنویسم و کور نباشم. دعایشم می‌کنم هیچ وقت از پا نیفتد. خانم ایمانی را دعا می‌کنم که خیلی مهربان بود و صبور، هرچند شیطانی‌های دوران کودکی، یکی دو بار مجبورش کرد گوشم را بپیچاند. دعا می‌کنم خدا همیشه خیر و برکتش را نصیبش کند.
خانم مصلایی را دعا می‌کنم، او که توانایی‌هایم را به خودم شناساند. ذوق و قریحه‌ای از کودکی در نقاشی داشتم. خانم مصلایی عزیز، روزی با یک کادوی زیبا و جذاب آمد سرکلاس، همه منتظر بودیم ببینیم داستان چیست؟ ناگهان صدایم زد و کادو را به دستم داد. آری، خانم مصلایی یکی دو تا از نقاشی‌هایم را برای جشنواره‌ای در تهران فرستاده بود و یکی از نگاره‌هایم مقام آورده بود و یک جعبه مدادرنگی 36 رنگ که آن روزها در خواب هم نمی‌دیدم، جایزه‌اش بود. هنوز که هنوز است بعضی مدادرنگی‌هایش را دارم. دعا می‌کنم همیشه زندگی‌اش پرفروغ باشد که چراغ این هنر را در وجودم بیش از پیش برافروخت.
آقای زارع را با همه اخم‌ها و دل‌رحمی‌هایش دعا می‌کنم که قلب رئوف و مهربانش همیشه تپنده باشد.
آقای رسولی را دعا می‌کنم. این مرد را با وجود تلخی‌هایش دوست داشتم همیشه. رسولی این روزها سخت بیمار است و دعا می‌کنم خدا لباس عافیت بر تنش بپوشاند.



امروز، روز معلم است و تنها کاری که از دستم بر می‌آید در مقابل خوبی‌های آن صاحبان قلم و دانایی، دعا کردن است و امید دارم این تنها تحفه‌ی حقیرانه، پذیرفته شود. همه معلم‌هایم را از دبستان تا دبیرستان، دعا می‌کنم و از خدا سلامتی و موفقیت را برایشان آرزو دارم. هرکجا که هستند دستشان را می‌بوسم و به مقام والایشان ادای احترام می‌کنم.
راستی، دوستان  به نظرسنجی امروز هم پاسخ دهند لطفاً!

نظرسنجی امروز سفره صبحانه:
شما باشید از دست وبلاگ محترم "کتاب یزد" و مدیر محترم‌ترش، سرتون را به چی می‌کوبید؟!!
1. دیوار بتنی!
2. یک بشکه‌ای که از آب استان‌های مجاور پر شده!
3. به کله آقا سید رستگاری!
4. به ماهی‌تابه در دستان همسر محترم! (آخه دیروز یادم رفت کادو بخرم برای همسر محترم)

برای فرشته‌های مهربانی

سلام دوستان همسفره‌ای!
آمدم بالا این پست را تا نگویید نیستم، یا مثلاً رفتم حج عمره، آن هم دانشجویی! بعد هم بگویید زیارتم قبول باشد! (البته با عرض پوزش از جناب پارسائیان به دلیل استفاده از برند تبلیغاتی ایشان!)
آمدم بالا تا چند ساعتی مانده به میلاد دردانه عالم، حضرت مادر(س)، پیشاپیش تبریک بگویم به مادران عزیز، این فرشته‌های زیبای زندگی؛ دست‌شان را ببوسم و پیشکش کنم این برگ سبز درویشی را اجالتاً. اگر خدا بخواهد، این پست را تا ساعاتی دیگر، کامل‌ کرده و تقدیم می‌کنم به همه مادران، همسران، خواهران و زنان خوب و پاک و نجیب. به ویژه مادر و همسر صبور و مهربانم.

میلاد مادر و فرزند مبارک

راستی، دوستان فردا سالروز میلاد حضرت امام خمینی(ره) هم هست. هرچند تا روز پدر چند روزی مانده، اما توصیه می‌کنم در کنار ابراز لطف به مادران مهربان، بوسه‌های محبت‌تان را از دستان گرم و صمیمی پدران عزیز هم دریغ نکنید.
هرچند شاید ظرفیت این پست چندان مناسب نقل دری‌وری نباشد و همینطور شأنش، ولی با اجازه دوستان چند تا دری‌وری آب‌دار که چند روزی است توی گلویم گیر کرده را می‌گذارم سر سفره، لذتش را ببرید.

دری‌وری یک: علی الظاهر هیچ "نشدی" بدون وجود همسفره‌ای "نشد" نمی‌شود در این "اداره کل"!
دری‌وری دو: دوستان دیگر هم اگر هستند که "نشد"هایی برایشان مانده از سال‌های قبل، ما در خدمتیم!
دری‌وری سه: همکاران محترم با کلمات زیر جمله‌ای بسازند و جایزه هم بگیرند از واحد فرهنگی!    
"همسفره‌ای - آسفالت - نشدها - دهن - روزنوشت" !!
دری‌وری چهار: اگر مدیرکل محترم در وبلاگ عالی‌ "روزنوشت"شان (اول یک تعریف بکنیم، بعد بریم سر اصل مطلب!) پست‌هایشان را یک مقدار هوا‌گیری(!) کنند که مطالب اینقدر باز باز نباشد، وب زیباتری ندارند، به نظر شما؟!!
دری‌وری پنج: دوستان، جرّاح خوب سراغ ندارند بعضی‌ها بروند آن دماغ زشت و گلابی‌گونه را عمل کنند؟! با آن خودروی "هاش بک" شده‌شان!! (احیاناً دوستان فکرشان به سمت مدیران محترم برخی وبلاگ‌ها منحرف نشود!)
دری‌وری شش: عزیزان جایی سراغ ندارند املت شور و تیز طبخ کند، با همه مخلّفات؛ بگذاریم سر سفره صبحانه برخی همکاران محترمه همه‌اش نون و پنیر ما را توی سرمان نکوبند، با سفره؟!!

نیمچه پست ...

این هم قسمت سوم همون مطلبی که به اندازه کافی شور و تیز و پرانرژی نبود! همون که باهاش نسکافه سرو نشده بود! همون که مکدرات یه عده‌ای رو مکرر کرده بود! همون مطلبی که تن یه عده‌ای رو تو گور لرزونده بود! روحشان شاد حضرت والا!!
برای اینکه به نظرات جماعت عزیزان موافق و مخالف احترام گذاشته باشم، قسمت سوم را به صورت "نیمچه پست" منتشر می‌کنم. یعنی؛ اصل مطلب توی این پُست نیست و اگر مایل بودند دوستان به خواندن ادامه، می‌روند زحمت می‌کشند از لینک زیر دانلود می‌کنند، میل می‌فرمایند صبحانه‌ی نون و پنیری ما را!
قسمت سوم "چی گفتند؟ چی شنیدند؟"   [دانلود
این لینک را هم امتحان کنید. راحت‌تره:        [دانلود]
.
.
.
.
هان!چیه؟ اذیت شدند دوستان برای دانلود نون و پنیر سفره صبحانه؟! از پیامی که تلفنی، حضوری و یا از طریق کامنت‌ها دادند عزیزان، متوجه شدم خیلی از همراهان نتوانستند فایل رو از لینک‌های بالا دانلود کنند. مشکلی نداره. اون‌هایی که موفق به گرفتن فایل نشدند، بروند به  [بقیه مطلب اینجاست]
فقط لطف کنید دیگه نیایید نظر بدید که پُست طولانی شده، یا شیلنگ آب رو گذاشتی تو وبلاگ، رفتی پی کارت!!

(بروز شده در ساعت ۱۹ و ۹ دقیقه همین امروز)

ادامه نوشته

چی گفتند؟ چی شنیدند؟ (قسمت دوم)

دیروز به مناسبت اولین ماهگرد تولد "سفره صبحانه" در فضای مجازی، مطلبی را تحت عنوان "چی گفتند؟ چی شنیدند؟" خدمت دوستان ارائه کردم. این پُست در واقع بازخوانی نظرات جمعی از دوستان در سفره صبحانه و پاسخ‌های همسفره‌ای به این نظرات بود. به دلیل اطاله کلام، این پست را در دو سه قسمت تنظیم کردم. قسمت اول را دیروز منتشر کردم و قسمت دوم را امروز به محضرتان ارائه می‌دهم. اگر مطلب کشش داشته باشد و همکاران مایل به ادامه‌اش بودند، فردا قسمت سوم را منتشر می‌کنم. قسمت سوم را هم آماده کرده‌ام، انتشار آن را گذاشته‌ام منوط به "موافقت" عزیزان. پیشاپیش از اینکه مطلب یک مقدار طولانی شد، عذرخواهی می‌کنم. 
[بقیه مطلب اینجاست]
 

ادامه نوشته

چی گفتند؟ چی شنیدند؟

پنجشنبه ۵ اردیبهشت، وبلاگ "سفره صبحانه" یک ماهه شد! در طول این یک ماه ۲۳ پُست توی وبلاگ منتشر شد که دوستان عزیز هم زحمت کشیدند و نظراتشان را در خصوص این مطالب بیان داشتند. از "هیچ" نظر داشتیم تا ۲۲ نظر به یک مطلب. درجه مطالب و نوع‌شان هم متفاوت بود؛ گلابی، خنثی، مثبت، طنز، منفی، زلزله! و حتی با رنگ و بوی سیاسی. دلنوشته‌ها هم جایی توی مطالب داشتند، گاهی.
به مناسبت اولین ماهگرد "سفره صبحانه" و به منظور تشکر از همراهی عزیزان در طول این یک ماه، تصمیم گرفتم تعدادی از کامنت‌های دوستان را به همراه پاسخ‌های همسفره‌ای، با عنوان "چی گفتند؟ چی شنیدند؟" منتشر کنم. البته آنهایی را انتخاب کردم که بازخوانی‌شان برای خودم جالب بود، شاید به مذاق شما همسفره‌ای‌های عزیز هم خوش بیاید.
راستی، گاهی به دور و اطراف سفره صبحانه هم نگاهی بیندازید، بدتر نیست! مثلاً به "پیوندهای روزانه" یا کلاً ستون سمت چپ. من گاهی یک بلاهایی سر این ستون می‌ِآورم، به مقتضای زمان.
حالا برای خواندن نظرات دوستان با من همراه شوید. [بقیه مطلب اینجاست]

ادامه نوشته

مأموران خدا ...

می‌خواستم چند خطی در مورد حادثه پنجم اردیبهشت و شکست مفتضحانه آمریکا در صحرای طبس بنویسم؛ دیدم هرچه بگویم، باز جای این کلام نورانی و تاریخی امام راحل و بت‌شکن دوران‌مان را نمی‌گیرد. چه نیکو و بجا گفت "خمینی کبیر" که:
" ... نباید بیدار شوند، آنهایی که توجه به معنویات ندارند و به این غیب ایمان نیاورده‌اند؟ نباید بیدار شوند؟ کی این هلیکوپتر آقای کارتر را که می‌خواستند به ایران بیایند ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها ساقط کردند. شن‌ها مأمور خدا بودند. باد مأمور خداست. قوم عاد را باد از بین برد؛ این باد مأمور خداست. این شن‌ها همه مأمورند. تجربه بکنند باز ..."



آری، شن‌ها مأمور خدا بودند. هنوز هم شن‌ها و بادها، مأموران خدایند و آنان که باور ندارند این حقیقت را، به قول حضرت امام(ره): "تجربه بکنند باز ..."

اداره کل

این روزها وقتی می‌خواهی درباره موضوعی مطلب بنویسی باید خیلی دقت کنی. هر جمله‌ای را که می‌نگاری لا اقلّ کم، دو  سه باری باید سبک و سنگین کنی. شیشه عینکت باید همیشه تمیز و دستمال کشیده باشد؛ نکند واژه‌ای آرام و بی‌صدا از زیر حصار شیشه‌ای چشمانت بگریزد.
دو سه روزی که توی لاکِ وبلاگم فرو رفته بودم، با خودم فکر می‌کردم این بار که می‌آیم از چه بنویسم و از چه نه. توی ذهنم که داشتم واژه‌ها و موضوعات را بالا پایین می‌کردم، ناگهان به یک واژه آشنا برخوردم. واژه‌ای که هریک از ماها را یاد یک چیزی می‌اندازد. "اداره کل". جایی که هرکدام از ماها یک جوری بهش نگاه می‌کنیم. جایی که برای عده‌ای "خوب" است، برای جمعی "بد" و برای معدودی هم "زشت". اصلاً برای عده‌ای اینجا (الان توی اداره کل هستم) محور شرارت‌ها و زشتی‌های عالم است!!
بر آن شدم چند خطی از این "خوب و بد و زشت" به وقت صبحانه بنویسم، البته از دریچه نگاه خودم و به این امید که برای کام‌مان شیرین باشد و ذائقه کسی تلخ نشود.

اداره کل:

اداره کل، جایی پشت میدان امام حسین(ع)، توی کوچه جهاد نصر، کوچه شهید حاجی مهدی. جایی که درب شیشه‌ای دارد آن هم نه یکی، که دو تا و هرکدام یادگاری از مدیرکلی. جایی که پله‌های طبقه دومش، صدای پیرمرد(!) اداری مالی‌اش را درآورده است! جایی که چشم پنهان الکترونیک‌ واکس اتوماتیک‌اش، چشم و چار همه را درآورده! معاون نهاد و مدیرکل سابق فلان اداره و شهردار و شهروند هم برایش فرقی نمی‌کند، همه را سری یکبار چزانده!
اداره کل، جایی که هنوز آرم سابق نهاد روی تابلوی سردرش حضور دارد و خدا اجداد روابط عمومی‌اش را بیامرزد با این به روز بودنش! جایی که پایه استند دم درش، روزی چند بار رهگذران خسته و در خورد فرورفته را با ضربه‌ای سخت و ناگهانی به خود می‌آورد! و چه شاد می‌شود روح اموات اداره کل و اداره‌کلی‌ها و جسارتاً مدیرکل و احیاناً روابط عمومی، در آن لحظات عرفانی!!
اداره کل، جایی که روزی چقدر بار، "مدیرکل"‌اش را می‌بینی. جایی که توی توضیحات ارجاع اتوماسیونش، "توضیح حضوری" را زیاد می‌بینی. و هر توضیح حضوری، دیداری تازه! جایی که جلوی درب اتاق مدیرکل‌اش، یکی مثل "شیر" نشسته؛ "حامد" نام. و تو نمی‌دانی توی این لبخندش الان، اجازه ورود داری یا فعلاً چرخ دیگری بزنی اداره کل را.
اداره کل، جایی که "حراست"اش از هرجای دیگری به تو نزدیک‌تر است، از رگ گردن!
اداره کل، جایی که آدم‌هایش همه "کتاب" دارند، ولی همه "کتابدار" نیستند! کارشناس ادبیات و آمار و اقتصاد دارد و مهندس هم که تا دلت بخواهد! شیمی، کامپیوتر، معماری، کتابداری حتی! 
اداره کل، جایی که "روابط عمومی" دارد، دوربین‌اش، استندش، بنرهایش و روزنامه‌هایش که همیشه دارند از سر و کولش بالا می‌روند!
اداره کل، جایی که زیاد چای می‌خوری، زیادی حتی. اما میوه را انصافاً نه، و فقط اگر گاهی گذرت به حیاطش بیفتد! از درخت توت‌ توی باغچه، (همان که میوه‌اش خام، شیرین است) چند تایی ‌می‌خوری.
اداره کل، جایی که دیوار دارد، دیوارش موش دارد و موشش، گوش!
اداره کل، جایی که "خوب" است برای آنها که از بیرون نگاهش می‌کنند. "بد" است برای تویی‌ها و "زشت" است برای "ناک اوتی‌"هایش!! (به قول آن کامنت نویس "عاشق شهادت" در وبلاگ روزنوشت مدیرکل محترم)
اداره کل، جایی که شیرین است، ترش است، شور است و تلخ. و این ذائقه توست که تعیین می‌کند چه طعمی داشته باشد!

دری‌وری یک: احیاناً به دوستی یا عزیزی که این خطوط برنخورد؟!
دری‌وری دو: واحدهای محترمی که نامی از آنها در سطور بالا برده نشد چندان ناراحت نباشند، شاید روزی سراغ آنها ... نخیر آقا اشتباه شد!
دری‌وری سه: اصلاً به ما چه که جایی توی این مملکت زلزله آمده؟!
دری‌وری چهار: مگر ما مرکز لرزه‌نگاری مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهرانیم؟!
دری‌وری پنج: اصلاً مگر فقط زلزله جزو حوادث غیرمترقبه است، مگر دور و اطراف این کشور، سالی چند بار سیل به راه نمی‌آفتد؟!
دری‌وری شش: راستی، می‌دانستید ساختمان اداره کل ما زمانی محل "ستاد آزادگان استان یزد" بوده است؟ یکبار اون قدیم‌ها توی ساختمانش آمده بودم.

درباره اتفاقات امروز سفره صبحانه

امروز به نظر خودم یک روز طوفانی و (و البته دردناک) در وبلاگ "سفره صبحانه" بود. در کامنت‌های پُست پیشین وبلاگ، نظراتی رد و بدل شد که هم باعث ناراحتی همکاران و هم سبب رنج روحی و دلزدگی خودم از این فضا شد. قصد شرح بیشتر این اتفاقات را ندارم و فقط ذکر چند نکته را ضروری می‌دانم.
1. از اینکه با گذاشتن عین نظرات یکی دو نفر از نظردهندگان، باعث ناراحتی جمع دیگری از همراهان دلسوز شدم، صمیمانه از محضر دوستان و به ویژه شخص آقای پارسائیان عذرخواهی می‌کنم. خواستم خوانندگان محترم بدانند گاهی برخی افراد پیدا می‌شوند که اینگونه ادبیاتی دارند و این حقیقت تلخ در بین ما همکاران فرهنگی وجود دارد.
2. معدودی از همکاران، مطالب ابتدایی پست "تصویر در وبلاگ" را ساختگی دانستند. فکر می‌کنم امروز خود این دوستان به عمق فاجعه پی بردند. تازه، هنوز چند نظر خصوصی دیگر از این دست هم در میز کار وبلاگم موجودند که هنوز آنها را پاک نکرده‌ام. امروز دیگر پاکشان خواهم کرد.
3. نمی‌دانم نام این فضای وبلاگ‌نویسی را آلوده بگذارم یا خیر؟ حقیقت آن است که برخی از ما هنوز یاد نگرفته‌ایم حرفمان را درست و منطقی بزنیم و فحش ندهیم و فحش ننویسیم. وقتی دوستانی ظرفیت لازم برای دو خط شوخی و مزاج لطیف را ندارند، چگونه می‌توانیم به نقد جدی و بعضاً تلخ یکدیگر بپردازیم. راستش را بخواهید بنده از ادامه دادن مطالب سریالی "در وبلاگ همکاران چه می‌گذرد" به همین دلیل خواهم گذشت. چون می‌ترسم باشند افرادی که هنوز ظرفیت لازم برای نقدپذیری را در خودشان ایجاد نکرده‌ باشند. 

دری‌وری که نه رک و راست یک:  اتفاقات امروز "سفره صبحانه" برایم درسی شد که ... اصلاً ولش کنید.